سه نفر از بچههای مهدکودکم مشغول بازی با لوازم پزشکی بودند، یکی از آنها نگاهی به من انداخت و گفت:
«رژیا، میخواهی مریض ما باشی؟»
پیشنهاد بیمارِ سه خانمدکترِ فسقلی بودن عالی بود!
بعد از اینکه فشار خون گرفتند، چسب زدند و به ضربان قلب گوش دادند. بعد هم رفتند اسباببازیهای روی میز کوچک آرایش را برداشتند و مشغول شانهکردن موها و آرایش صورتم شدند. با خنده گفتم:
«چه بیمارستان باصفایی دارید! آرایشگرید یا پزشک؟»
یکی از خانمدکترهای کوچولو با عشوه جواب داد:
«هم آرایشگر و هم پزشک!»
چند ثانیه ساکت شد و ادامه داد:
«دکترِ من هم پزشکه و هم دلقک!»
خندیدم. گفت:
«خودش یواشکی به من گفته…»
و من آدمهای باصفا را دوست دارم.